محل تبلیغات شما



 

هدف زندگی شناخت خود » است.

خود » ، کهن الگویی است که نمایانگر تعالی همه ی تضادهاست.

اگربه طریقی وجوه شخصیتی مان به تساوی ابراز شود. آن وقت است که هم، زن هستیم هم مرد و در عین حال هیچ کدام نیستیم.

هم ایگو هستیم و هم سایه و در عین حال هیچ کدام نیستیم.

هم خوب هستیم و هم بد و در عین حال هیچ کدام نیستیم.

هم آگاه هستیم و هم ناخودآگاه و در عین حال هیچ کدام نیستیم.

هم یک فرد هستیم و هم کل خلقت و در عین حال هیچ کدام نیستیم.

و در این حالتِ بدون تضاد، دیگر انرژی روانی که محرک تمام اعمال ما در زندگی است به صفر خواهد رسید. پس حرکات ما کند خواهد شد.

در واقع پس از آن، مدت زیادی نیاز به حرکت نخواهید داشت.

برای آن که مسئله اسرار آمیز نشود، به این مرحله به عنوان یک مرکز جدید، یایک وضعیت متعادل تر برای روان تان فکر کنید.

 

همه ما در جوانی، روی ایگو تمرکز می کنیم و نگرانِ ابتذالِ نقاب اجتماعی مان هستیم. نگران اینکه از بیرون، چه شکلی به نظر میرسیم.

وقتی سن بالا می رود( فرض بر این که همان قدر که باید رشد روانی داشته باشیم) آنگاه با عمق بیشتری روی خود » تمرکز می کنیم و به مردم و به زندگی و حتی به خود » کائنات و خالق آن نزدیک تر می شویم. کسی که خود » را بشناسد عملا ً خود خواهی کمتری خواهد داشت.

منبع : مکتب زوریخ

 

 

پی نوشتها: 

1) چنانچه ملاحظه میشود، تعریف خود » یا self  در مکتب روانشناسی زوریخ بسیار شبیه به تعریف تجرد یا انسان مجرد یا انسان کامل در عرفان عملی است لذا مطالعه این مکتب در کنار مطالعه قرآن و احادیث مفید خواهد بود. این دوتای آخری ضروری هستند تا خداوند حی قیوم در لابه لای متون علمی  فراموش نشود.

2)  اگر چه تعاریفی مختصر را در زیر آورده ام اما برای فهم بهتر کلمات تخصصی بکار رفته در متن بالا لطفا به دایره المعارف اصطلاحات روانکاوی اعماق (Deep psychology) نوشته کارل گوستاو یونگ (Carl Gustav Jung) و هم مکتبهای ایشان مراجعه فرموده و به دنبال کلمات زیر بگردید:

آنیما: زنِ درونِ مرد

آنیموس: مردِ درونِ زن

ایگو: من یا آن تصویری که یک انسانِ نابالغ از خودش دارد(بلوغ روانی منظور است نه فیزیولوژیک. ممکن است 90 سال عمرکنیم اما هرگز به بلوغ روانی نرسیم)

سایه: بدآیندهای منکوب شده ذهن یک فرد که در محبسی درون ناخودآگاه زندانی هستند

آرچه تایپ: کهن الگو یا عناصر اصلی ذهن ناخودآگاه جمعی

ناخودآگاه جمعی: ناخودآگاهی که بین همه انسانها از یک قوم و قبیله و یا یک نژاد و فرهنگ و در حالت کلی بین همه ابنا بشر مشترک است

نقاب: آنچه به صورت زده ایم تا دیگران فکر کنند که ما آن هستیم و ایگوی ما را نشناسند.

خود: مرکز اصلی روان انسان.  واقعیت یک فرد که نیل به آن منشع آرامش و س اوست. یونگ آن را تصویر خدا» مینامید. برای توضیح بیشتر به اینجا مراجعه فرمایید.

 

 

 


 

به اقتضای سن و سالم، چند سالی است تحلیلها و فرضیاتی هرمنوتیک را در رابطه با خود شناسی و هویت حقیقی خودم! در جزوه ای، تحت عنوان "من، با روکش شکلاتی" مینویسم. این نوشته های هنوز خیلی خام هستند اما امیدوارم که روزی ارزش انتشار پیدا کنند.

اکنون در پست حاضر قصد دارم شعری از بابا افضل کاشانی را بهانه کرده وبرای تفسیرش، یکی از فرضیات نقل شده در جزوه ام را در رابطه با خود شناسی ارائه دهم. البته خیلی فشرده و موجز !!!.

 

بابا افضل را قبلا در این لینک معرفی کرده ام اما

یادآوری میکنم که خودشناسی، کانون و قلبِ فلسفه ی باباافضل کاشانی و محور همه ی اندیشه های اوست. وی معتقد است کسانی که از بیرونِ خود، خواسته اند راهِ شناخت را طی کنند، به بیراهه رفته اند و بنابراین شناختشان معتبر نیست. باباافضل درمیان بسیاری از عارفان و زاهدان و عالمانی که از طریق آیات و روایات، خودشناسی را مهم تلقی کرده اند ممتاز است، چه او از توصیه های اخلاقی و نقلی فراتر میرود. باباافضل، خودشناسی را مقوله ای هرمنوتیکی تلقی می‏کرد که هر فهم و درک دیگری بر آن متکی بوده است (نقل از مقاله: جستجوی خود شناسی دررموزافضلالدین کاشانی، ص139). 

به هر تقدیربابا افضل اینگونه سروده:

ای ناطق اگر به مرکزِ جسم مانی

حاصل نکنی معرفتِ سبحانی

روزی که علایق از بدن قطع شوند

در ظلمتِ جهل، جاودان می‏مانی

 

شعر بالا به این مطلب اشاره میکند که ای انسان! اگر در حیات دنیوی از اگو» به سمت خویش»، یا از منیت» به سمت الوهیت» سفر نکنی، قطعا بعد از مرگ، یکی ازتلخ ترین تجربه های ممکن که همانا: گم کردن خود و خداست را برای همیشه تحمل خواهی کرد.

به عبارت ساده تر:

اگر در این دنیا خودت را پیدا نکنی، بعد از مرگ برای همیشه گم میشوی.

 

تفسیر بیشتر اینکه اگر در همین دنیای مادی، نتوانیم خودمان را از صفات و انتسابات و لینکهای قومی قبیله ای مان جدا کنیم، اگر نتوانیم از میان اینهمه  وابستگی، خودِ واقعی مان را پیدا کنیم، قطعاً بعد از مرگ، که صورتی و صفتی نداریم و قوم و قبیله و انتسابات همه محو شده اند، در آن هنگام است که به صورت فاجعه باری تنهاشده، گم شده و دیگر خودمان را پیدا نخواهیم کرد.

قسمت وحشتناک داستان همین کلمه ی همیشه یا جاودان است. کلمه ای که ظالمانه به نظر می رسد اما ملاحظه کردیم که در مصرع آخر شعرِ بابا افضل هم تاکید شده بود.

جاودان ماندن در ظلمتِ جهل، در قرآن هم مابه‏ ازا دارد. خلود ذکر شده در قرآن مخصوصِ کسانی است که تا آخرین لحظه ی مرگِ مادی، هنوز هم همینطور خنگ و گول باقی مانده اند:

إِنَّ الَّذینَ کَفَرُوا وَ ماتُوا وَ هُمْ کُفَّارٌ أُولئِکَ عَلَیْهِمْ لَعْنَةُ اللهِ وَ الْمَلائِکَةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعین* خالِدینَ فیها لا یُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ وَ لا هُمْ یُنْظَرُونَ»؛

یعنی بر آنان که کافر بودند و در کافرى مُردند لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم باد. جاودانه در لعنت‌اند و در عذابشان تخفیف داده نشود و لحظه‌‌‏اى مهلتشان ندهند (یا لحظه ای دیده نمی‏شوند)(بقره، 161- 162).

توضیح اینکه معنی ریشه ای کفر چیزی نیست جز پوشاندن یک حقیقتِ کاملا هویدا»  و چه حقیقتی در جهان برای یک شخص، هویدا تر از هویت حقیقیِ خود اوست؟

بنابر این بابا افضل دراین شعر میگوید که ای انسان برای یافتن خود حقیقی تو و خودشکوفایی تو و تکامل جاودانی ات که در نهایت به فهم خدای حقیقی ات منجر می شود چند قدم مهم وجود دارد.

اولین قدم این است که قبل از هر چیز خودت را از اسم قراردادی ات و از تعصبات قومی و قبیله ای و بطور کلی از همه ی لینکهایت به جهان مادی و معنوی جدا ببینی (نه اینکه جدا کنی. توجه به اختلاف معانی شود لطفا!!) 

تعدادی از این لینکها و صفتهایی را که معمولا با خودِ حقیقی ما اشتباه میشوند برای یک شخص فرضی در پاراگراف بعدی آورده ام. هر کلمه ای که زیر آن خط کشیده ام ممکن است با خود حقیقی آن شخص اشتباه شوند:

شخص فرضی ما آقای دکتر حسین رزاقی فرزند اختر و محمود، متولد تهران عضوهیئت علمی دانشگاه ویک ایرانی مسلمان است. وزنش 70 کیلو گرم و قدش 175 ساتی متر است. سفید پوست است و قیافه اش فلان طور است و روی دست راستش یک خال بزرگ دارد. خاطراتش را که از 3 سالگی به یاد می آورد فلان و فلان وفلان است و 

همه ی اینها و بسیار بیشتر از اینها، لینکها و انتساباتی است که به دور خودِ حقیقیِ هویت اصلیِ آن شخص تنیده شده و او را از حقیقتِ وجودِ خودش دور کرده است.

پس در قدم اول باید این قدرت خلاقه را داشته باشیم که خودمان را از هرآنچه رنگ تعلق پذیرد آزاد ببینیم.

برفرض که به این کار موفق شویم

وتازه

اکنون به خان دوم رسیده ای.

خان دوم این است که باید خودت را از قیودِ وهمی و خیالی آزاد نمایی.

قیود وهمی چیست؟

 باید بتوانی خودِ واقعی ‏ات را از میانِ ماده ای که  بدنت را شکل داده

 و  روحی که به تو حیات بخشیده و سلولهای بدنت را از ملکولهای مرده متمایز کرده

واز همه سخت تر، از  ذهنِ محاسبه گرت

 تشخیص دهی و پیدا کنی،

 اگر نتوانی این کار را در همین هیئت انسانی و در همین دنیا که هستی انجام دهی، قطعاٌ بعد از مرگ، وضعیتی به مراتب بدتر خواهی داشت.

 چرا که بعد از مرگ ، دیگر بدنی که به آن مانوس بودی را نداری،

 روحِ نباتی که با آن نفس میکشیدی را هم نداری

 و ذهنِ معاش اندیش را که در فکر نان بود را هم نداری.

در آنجا فقط تو هستی و ذهنِ نامحدودت که قرار بوده در این دنیا از آن استفاده کرده و به آن عادت کنی و قرار بوده از طریق آن فکر کنی اما تو او را در حصار ماده مغزت محدود کردی، آن را تبدیل به ذهن محدود کردی که وابسته به مغز باشد مغزی که مثل سایر ابزارهای مادی به فیزیولوژی خود محدود است و کم خوابی یا تغذیه نامناسب یا حتی ژنتیک اکتسابی بر روی عملکرد آن تاثیر میگزارد. اکنون پس از مرگ مغزمادی ات، این ذهن نامحدود که در دنیا مهجور و بلااستفاده بود، آنچنان گیج و قاطی پاطی می‏شود که تا مدتهای مدیدی و شاید تا همیشه هنگ خواهی بود. یعنی به این سادگیها نمی‏توانی هویت واقعیِ خودت را و به طبع، خدای خودت را باز شناسی نمایی.

به همین دلیل است که بابا افضل کاشانی فرمود:

ای ناطق اگر به مرکزِ جسم مانی

حاصل نکنی معرفتِ سبحانی

روزی که علایق از بدن قطع شوند

در ظلمتِ جهل، جاودان می‏مانی

-------------------------------------------------------------

 

پ.ن.

آقای خندق آبادی عضو هیئت علمی بنیاد دائرةالمعارف اسلامی در این رابطه مینویسد:

خودشناسی بر مدارِ نفس انسان میگردد و نفس نیز در بالاترین مراتبش عقل است. هرچه انسان از مرحله ی جسمانی دورتر شود و به مرحله ی عقلیِ خود نزدیکتر گردد، به همین نسبت به وجود عقلی عالم نزدیکتر و در نهایت با عالم یگانه می‏ شود. بنابراین، یافتن خود به یافتن عالم میانجامد و این امر از طریق شناخت اتحاد میان علم و عالم و معلوم رخ میدهد. در پایان، انسان می یابد که هرچه در جهان میجست در درون خود اوست این مسیر را دور یا چرخش هرمنوتیکی می توان قلمداد کرد. مسیری که میان معرفت به خود و عالم بیرون برقرار میشود و به شناخت جهان می انجامد (حسین خندق آبادی، 1394، پژوهشنامه کاشان، شمارۀ شش). 


 

آقای کارل گوستاو یونگ، روانکاو تحلیلی معروف سوییسی و بنیانگذار روانکاوی اعماق انسان، در اواخر زندگی به یک سلسله شهودهای باطنی دست یافت.

او برای تبیین علمی این روشن بینی های معنوی مباحث فراوانی را در روانکاوی تحلیلی مطرح کرد. 

مثلا تلاش کرد تا یک مرکز فرماندهی الهی را در وجود انسان شناسایی کرده و آن را بصورت علمی معرفی نماید. 

آقای یونگ در یکی از سخنرانیهایش عنوان میکند که هر جا ازحاصل فرایند فردیت  Individuation  یا خویش  Self صحبت کرده، بجای آن می توانسته از واژۀ خدا  God  استفاده کند.

البته ایشان اذعان میکند که : "خویش ، مثل حجرالفلاسفه، ما به ازاهای متفاوتی دارد. مثلا شخصیت مهتر یکی از ما به ازاهای آن است.  خویش یک موجود متعالی است که از شخصیت انسان بسیار بزرگتر است به طوری که انسان نمیتواند آن را به درستی درک کند و لذا نمی تواند آن را تعریف نماید". 

تعاریف  آقای یونگ از خویش، بسیار شبیه به تعریف ادیان از خداوند است.

به نظر من( نویسنده)، اینکه چه ارتباطی هست بین خدا و فرایند فردیت یا خویش، مسئلۀ بسیار مهم و البته غامضی است. شاید همان تصویر خدا God Image که خود یونگ نیز مطرح میکند محافظه کارانه ترین نامگذاری برای حقیقت خویش باشد.

اگر چه بسیاری از شعرا و عارفین ما هم بصورت شعاری و حتی در شطحیات خود چنین ارتباطی را فریاد زده اند که نمونۀ معروف آن را در فریاد انالحق حلاج شنیده ایم.

اما به نظربنده حکم قطعی برای چنین یکسان پنداری هایی نمیتوان داد، جز با معرفت واقعی ناشی از اشراقات ربانی.

مخصوصا وقتی می بینیم که رسول خدا، "من" اش را بشری مثل سایرین دانسته و ظاهراً فرموده اند که:

"من" بشری هستم مثل شما که به "من" وحی میشود، همین!

( إِنَّما أَنَا بَشَر مِثْلُکُمْ یوحی إلَی کهف- 110 )

 

در حالی که کسانی مثل فرعون، "من" اش را خدای بزرگ می نامید و می گفت که:

"من" خدای بزرگ شما هستم! ( أناَ رَبُّکُمْ الأعْلی. نازعات- 24)

 

بنابراین من( نویسنده) با تکیه‌بر دانش اندک خودم( و نه تجربه ای که ندارم)، فعلاً با احتیاط کامل می‌پذیرم که بله، ارتباطی بسیار تنگاتنگ بین "خویش" و خدا وجود دارد، اما به‌هیچ‌عنوان نمی‌پذیرم که "منِ من" یا "خود" یا "فرایند فردیت"، دقیقاً همان خدای آفریننده باشد. یعنی هنوز خدای آفریننده را بسیار فراتر میدانم از اینکه بتوان اورا تعریف کرد یا شناخت. 

جالب است که خود یونگ در یکی از سخنرانی هایش به این نکته اشاره میکند که فهم ما از خدا مثل فهم یک مورچه از موزۀ لندن است. اگر چه در اینجا هم منظور یونگ از خدا همان شناخت از خود است اما با این حال  بنده این نظر یونگ را بیشتر از نظر قبلی‏ اش می‏پسندم. حتی فرا تر از آن فکر میکنم که شناخت موجودی عقلی و کامل مثل حضرت جبرئیل  از خدا هم نباید بیشتر از شناخت یک زنبور عسل از یک باغ  بزرگ باشد.  درست است که آن زنبور بدون آن باغ خواهد مرد و جبرئیل هم اگر از خدا محروم شود می میرد، اما این دلیل بر این نمی شود که زنبور  باغ را بشناسد.  حداکثر توانایی زنبور در اینست که  از باغ خبر داشته باشد و همین.

خدا ورای همه چیز است. یا لااقل در ذهن من ( شاید به اشتباه) اینطور حک شده که:

خداوند ورای هر تعریفی است که بخواهد او را تعریف کند.

بنابراین تا اطلاع ثانوی هر تعریفی که از خدا ارایه میشود را پس میزنم و تنها تعاریفی را قبول میکنم که بگویند  خدا چه چیزی نیست. نه اینکه بگویند خدا چه چیزی هست.

بله به قطعیت  و از روی تجربه میتوان فهمید و حس کرد  که خدا هست. اما به هیچ عنوان نمی توان فهمید که خدا چیست.

بنابر این  قبل از حصولِ علمِ حضوری، همسان پنداری بین خود و خدا یک کوچک انگاری مغرورانه است.

دلیلم این لینک است.

شاید روزی روزگاری، برای کسانی از شما روزی شود معرفتِ کامل به خودتان، ان شاالله.

آنگاه است که از روی معرفت و دانش حضوری و نه از روی حدس و یا گمان ( مثل بنده)، خواهید فهمید که حلاج‌ها و یونگها  و پاسکالها  و مولوی ها  و با یزید ها و . شعار می‌داده‌اند و یا حقیقت را می‌گفته‌اند و یا،

لا فارِضٌ وَ لا بِكْرٌ عَوانٌ بَيْنَ ذلِكَ!!

فقط لطف کنید و در آن روز مقدس،چیزی را که فهمیدید خیلی هوشمندانه و با ت مطرح کنید. نه مثل حلاج ها، با فریاد!  

  

 

مراسم به دار کشیدن حسین ابن منصور حلاج


 

 

عطار نیشابوری را در شعر زیر میتوان یک عارف مناجاتی دانست که خائف است از جلال و بُعد الهی و شکوه میکند از دوری خداوند:

اینجا که منم، پردۀ پندار بسی است

وآنجا که تویی پردۀ اسرار بسی است

با اینهمه پرده ها که اندر راه است

من در تو رسم یا نرسم کار بسی است

 

در عین حال، حافظ شیرازی که مشهور است به خراباتی بودن، خداوند را بسیار نزدیک می بیند و جسورانه می سراید:

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

 چنانچه ملاحظه می شود، عطار بین خود و خدا، پرده های متعددی می بیند اما حافظ جز خودش هیچ حائلی نمی بیند.

به طور کلی آن عارفی که بیشتر روی صفت جلال خداوند تمرکز میکند، سربزیر تر می شود و ترسان تر و خود را دوراز جایگاه رفیع الهی می پندارد، چنین عارفی به شدت ادب نگه میدارد و در اشعارش معمولا گریان است و خائف.

به چنین عارفی میگویند عارف مناجاتی، چرا که او معمولا از خوف صفات جلالیه خداوند در مناجات است.

اما آن عارفی که نگاهش بیشتر متوجه صفت جمال پروردگار است، نوع عشقش فرق می کند. عشقش جسورانه تر است. با خدا مثل یک دوست صحبت میکند. حتی ظاهراً طلب کار خداست. خدا را بسیار نزدیک و دم دست می پندارد وهر لحظه در انتظار عنایات اوست.

به چنین عارفی میگویند: عارف خراباتی.

اولی خوفی مودبانه دارد و دومی جذبه ای جسورانه. اولی آستانۀ درگاه را می بوسد و دست به سینه بیرون می ایستد. دومی را اگر از در راه ندهند از پنجره به درون می پرد. اولی از هیمنه و شکوه آستان الهی بر جایش میخکوب است. اما دومی، اول سرش را می فرستد و بعد به درون میجهد! اولی سجده میکند بر آستان و دومی می دود در آستان.

اولی را میگویند عارف مناجاتی و دومی را عارف خراباتی.

 نگفتنی است که پیامبران و هادیان الهی همیشه در میان این دو مقام در تعادلند.

 از شعرای معاصر هم میتوان به اشعار سهراب سپهری اشاره کرد که خداوند را بسیار نزدیک می بیند و می سراید:

وخدایی که در این نزدیکی است.

لای این شب بوها

پای آن کاج بلند

همچنین در بین معاصران شعری منسوب به آقای فاضل نظری است که به سبک خراباتیان سروده شده:

رسيده‌ام به خدايی كه اقتباسي نيست

 شريعتي كه در آن حكم‌ها قياسي نيست

خدا كسي ست كه بايد به ديدنش بروي

خدا كسي كه از آن سخت مي‌هراسي نيست.

به عيب پوشي » و بخشايش» خدا سوگند 

خطا نكردن ما غير ناسپاسي نيست

به فکر هیچ کسی جز خودت مباش ای دل

كه خودشناسي تو جز خدا شناسي نيست

دل از سياست اهل ريا بكن،خود باش 

هواي مملكت عاشقان سياسي نيست

 

تا آنجا که من دیده ام تعداد شاعران خراباتی از شاعران مناجاتی بیشتر است و بر عکس

 در میان غیر شاعران، تعداد عارفان مناجاتی بیشتر از عارفان خراباتی است. یعنی به نحو عجیبی:

هر چه میزان شاعرانگی! در یک عارف بیشتر شود

به همان میزان، خراباتی شدنِ او بر مناجاتی شدنش می چربد!

جالب است که در میان جماعت شاعران هم، هرچه سیالیتِ شعرِ یک شاعر بیشتر باشد و به قول معروف هرچه توانایی یک شاعر در سرودنِ  شعرهای " تَر" بیشتر باشد( مثل حافظ و سهراب سپهری و سعدی و)، مشاهده میشود که میزان جسارت او نیز بیشتر میشود و بااصطلاح، خراباتی تر می شود. اما هر چه به لحاظ آماری، تعداد کلمات ثقیل در شعر شاعران زیادترباشد، می بینیم که او مناجاتی تر میشود و ترس او در کلامش هویداتر می گردد.

مثلا نمونه ای از همین ترس را، در کنار کلماتِ ثقیل، در شعری از حکیم  ناصر خسرو می بینیم:

خدایا! راست گویم فتنه از توست/ ولی از ترس نتوانم چغیدن

اگر ریگی به کفش خود نداری / چرا بایست شیطان آفریدن

اگر مطلب به دوزخ بردن ماست / تعذر چند باید آوریدن

بفرما بی تعذر تا برندم / چرا باید به چشم عمرو دیدن

 

صرف نظر از وجه ادبیِ این تحلیل اگر بخواهم به وجه عرفانی موضوع نگاه دقیق تری بیاندازم به نظر من یکی از گمراه کننده ترین مراحل سلوک، همین تک بعدی بودن در اندازه نگه داری در بیم و امید است.

قطعاً نه افراط درخدا ترسی صحیح است و نه تفریط جسورانه.

من خودم به عنوان یک رهروی مبتدی همیشه میترسم که تعادل نگه ندارم.

 روزی کسی که دوستش دارم گفت:

خدا را نه با خود داشته باش

و نه در خود داشته باش

و نه دور از خود داشته باش.

خدا نه دور است و نه نزدیک

نه تو از خدا جدایی

و نه تو خودت، خدایی

 سعی تمام  کن در تعادل بین خوف و رجا، که خوف دائم خسته میکند نفست را و  بی پروایی هم بی ادب میکند و گستاخ.  همین گونه باش تا ان شاالله بمیری!!! فرقی نمیکند چگونه اما بعد از مرگ شاید فانی بشوی در آن مقامی که در آنجا نه رهرویی هست و نه راهی و نه عشقی و نه بیمی و نه نامی و نه رسمی و نه حتی کلمه ای.

 ان شاالله

إِلَهِی هَبْ لِی کَمَالَ الِانْقِطَاعِ إِلَیْکَ

خدای من، به من ارزانی فرما، آخرین درجۀ گسستن از غیرخود و پیوستن به خودت را.

فرازی از مناجات شعبانیه امیرالمومنین


  طبق مطالعات و تجارب عملیاتیِ کارل گوستاو یونگ، روانکاو مشهور سوئیسی،

مکاشفات و رویاهای صادقه، درحقیقت پیامهای رمز شده ای از ضمیر ناخود آگاه انسان است.

از طرف دیگر ایشان دریافتند که

نوع خاصی از این ضمیرِ ناخودآگاه، یا انسان بزرگ (Mista’peo) وجود دارد که

اگرچه ظاهرا متکی به فرد است اما منشاء درون فردی ندارد، 

بلكه نيرويي پیوسته، همه جايي وهمه كسی   است. 

 

   نتيجه  ای که از این  دو نکته میتوان گرفت اینست که:

صادقه بودنِ رویاها و شفافيتِ مكاشفاتی  كه  یک نفرمی بیند، توسط فرمول ساده زير قابل افزایش است: 

صداقت و عشق به همه.

یا

خلوص، بی پیرایگی و رحمت به همۀ موجودات.

 

این فرمول ساده به زبان سعدی می شود:  دیگران را قسمتی از وجودِ خود دیدن:

بنی آدم اعضای یکدیگرند     که در آفرینش ز یک گوهرند

یا به زبان دینی اینگونه گفته شده: خواستن برای دیگران هر چه برای خود میخواهی.  

آدمهای صالح در مورد چنین شخصی میگویند:  فلانی دلِ خوبی دارد!  

و البته عوام الناسی هم که همیشه بقیه را قضاوت میکنند از سرِ دلسوزی! نامهای بدی روی آدمهای دلسوز و همیشه مهربان میگذارند که این نامها چندان خوشایند نیست! نامهایی مثل: ضعیف، احمق یا سفیه .  :

قَالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن قَوْمِهِ إِنَّا لَنَرَاكَ فِي سَفَاهَةٍ( اعراف 66).

    همین نام گذاریهای زشت باعث شده که امروزه، حیوانیت، زرنگی محسوب ‏شود و اگر کسی بخواهد فقط سه روز به چنین صفات انسانی آراسته باشد، عملکردش به نظر مردم مسخره بیاید.  صداقت و عشق ورزی واقعی به همگان در این دوران اگر حماقت جلوه نکند، حداقلآسان نیست!  

بنابر این تعجبی ندارد که رویاهای صادقه و مکاشفات شفاف در دنیای ما کمرنگ شده و کمتر کسی از مزایای این ابزار کمکی الهی سود لازم را میبرد.

به کرات دیده ایم آدمهایی را که اگرچه خودشان آنچه را لازم است می توانند در عالم رویا به شفافیت تمام ببینند، اما از سرِ استیصال متوسل به مارگیرهای تعبیر کنندۀ خواب میشوند و به خرافات روی می آورند.

چرا؟

 چون نمی توانند  یا نمی خواهند یا سخت است که:

صادق باشند و بامحبت و عاشق.


 

کلمۀ قضی الامر یک کلمه کلیدی در قرآن است. این کلمه اگر چه عمدتا به معنای " کارِ پایان یافته" ترجمه میشود اما به نظر بنده معنی اشرای این است. فیزیک کوانتم، جهان های موازی و تکینگی سیاه چاله های فضایی همه تلاشی هستند برای ترجمۀ علمی این کلمه!

چندی پیش یه فکرم رسید که قضی الامر را اینگونه معنی کنم:

 

وقوع یافته در آینده!

 !!It happened in the future

جمله بالا از نظر دستورزبان پارسی و حتی انگلیسی غلط است و جستجوی آن در گوگل، هیچ نتیجه ای را نشان نخواهد داد. اما به نظر بنده بهتر از هر جمله ی دیگری، معنای عبارت " قضی الامر" را آشکار میسازد. لطفاً بیشتر به معنایش دقت فرمایید.

عبارتِ "امراً مقضیا" که در سورۀ مریم آمده هم همین مفهوم را دارد. یعنی:

چیزی که در آینده رخ داده است!

 

-------------------------------------------------------------------------------------------

برای روشن شدن قضیه چند داستان و تجربه واقعی را نقل می کنم:

-------------------------------------------------------------------------------------------

 

چندی پیش در یک مهمانی در تهران یکی از آشنایان در چرت بعد از ظهرش در عالم رویا دید که:

"امروز نیم ساعت دیرتر به باشگاه ورزشی اش رسیده و از این تاخیر بسیار ناراحت است."

به عبارت دیگر او قبل از وقوع یک رخداد، خودش را و ما را در ماشین دیده بود و کاری را که در آینده وقوع پیدا کرده و تمام شده است را با جزئیاتش کاملا در زمان حال مشاهده کرده بود که:

در ماشین نشسته و به ساعت ماشین که ساعت 6 را نشان می دهد نگاه میکند و بخاط این تاخیر در حال گریه کردن و نارحتی کردن است. 

عنایت بفرمایید که او  رخدادی در آینده را به صورت قطعی در زمان حال مشاهده کرده بود. بنابر این مصداقی بود برای همان "قضی الامر" که گفتم یعنی:        وقوع یافته در آینده!

خوب ما چون از این شخص قبلا چند رویای صادقه دیده بودیم سعی کردیم تا این بار کاری کنیم که خلاف خوابش اثبات شود. تا آزمایش کنیم که آیا قضی الامر همان معنی بالا را میدهد یا نه و اینکه آیا این قضی الامر به دست ما قابل تغییر هست یا نه ؟

لذا با اینکه هنوز دوساعت به کلاسش در کرج باقی بود و مسیر تهران تا کرج هم بیش از 45 دقیقه نبود سریعاً راه افتادیم. او در تمام مسیر کماکان اشک می ریخت و مطمئن بود که ساعت 6 بعد از ظهر با نیم ساعت تاخیر جلوی درب باشگاهش پیاده خواهد شد.

چرا که او چنین صحنه ای را که مربوط به آینده است، چند دقیقه قبل مشاهده کرده بود!

نیم ساعت از تهران دور نشده بودیم که متوجه شدیم به خاطر عجله کارت بانکی را جاگذاشته ایم. امروز هم بدون پرداخت پول نمیتوانست به باشگاه ورود کند. فورا دور زدیم و کارت را آوردیم. من به عنوان راننده در تمام مسیر با سرعت فوق العاده ای حرکت میکردم تا تاخیر را جبران کنم و بالاخره موفق شدم که یک ربع زود تر از ساعت شش او را به درب باشگاهش برسانم.

با لبخند پیروز مندانه ای گفتم بفرمایید  اینهمه اشک ریختی و دیدی که همیشه هرخوابی نشان از واقعیت ندارد( و البته حرف درستی می زدم اما در جای غلطی!). میبینی که یک ربع زودتر به باشگاه رسیدی. سرم را چرخاندم به صندلی عقب تا لبخنم را نثارش کنم که با بغض گفت:

با کدام لباس به باشگاه بروم؟ با لباس میهمانی؟!!

راست میگفت!

گازش را گرفتم سریعا به منزل کرج رفتیم لباس ورزشی اش را در ماشین انداختیم و در برگشت مجبورش کردیم که در حین حرکت ماشین لباسش را تعویض کند!

ترافیک، بوق، ویراژ دادن و عجله وبالاخره ساعت 5 و 59 دقیقه جلوی باشگاه ترمز کردم و

او در میان اشکهایش ساعت ماشین را نشانم داد که دقیقا ساعت 6 را نشان میداد. همان چیزی که قبلا دیده بود. نه یک دقیقه کمتر و نه بیشتر.

در واقع او دو ساعت پیش واقعه ای را دیده بود که در آینده رخ داده بوده است! نه اینکه قرار بوده که رخ دهد.

 توجه شود به اختلاف فعلهایی که بکار میبرم.

بله او آینده ای را دیده بود که رخ داده بوده است!

انگار که آینده قبلا رخ داده باشد!

ما توانایی مشاهدۀ آینده را قبل از آینده نداریم! ذهن ما فقط می تواند گذشته را به خاطر آورد.

اما ذهن او ظاهراً در برخی مواقع  آینده را به خاطر می آورد و این نشان میداد که:

 

آینده در واقع در زمان حال و گذشته هم رخ داده بوده است!

 

 اگر چه جملاتی که در متون بالا به کاربرده ام ظاهراً متناقض جلوه میکند اما در محاوره ی عادی ظاهراً افعالی وجود ندارد که بتوانند بهتر از این مفهوم " امراً مقضیا " را تصویر سازی کنند! و یا من قادر به بیان آن کلمات نیستم. آنچه به نظرم رسید همین بود.

 

 با این وجود اگر باز هم کسی به مفهوم آینده در گذشته ی افعالی که در جملات بالا بکار برده ام خو نکرده است، پیشنهاد میکنم  به آیه 22 سوره حدید نظری بیاندازد:

 مَا أَصَابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلَّا فِي كِتَابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَهَا ۚ إِنَّ ذَٰلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسِيرٌ

  ترجمه : هيچ بلا و مصيبتى نه در زمين و نه در مورد خودتان رخ نمى دهد مگر اين که پيش از آن که آن را پديد آوريم ، در کتابى ثبت شده است.

به يقين ثبت رويدادها پيش از وقوع آنها ، بر خدا آسان است .

 ----------------------------------------------------------------------------- 

مثالهای دیگری هم میتوان از قرآن ذکر کرد

مثال دیگر: همان خوابی است که همسلولهای حضرت یوسف در مورد آزاد شدن یا مردنشان دیده بودند و همه شنیده ایم که در نهایت همان سرنوشت در آینده برایشان اتفاق افتاد.

مثال دیگر: خواب حضرت ابراهیم در مورد فرزندش اسماعیل بود که او را قربانی کرده بود. به کلمات  او در قرآن دقیق شوید و ببینید که میگوید:

من تورا می بینم (در زمان حال) که قربانی میکنم(در زمان آینده)

(توجه به کلمات آینده در گذشته بشود و همینطور توجه شود که او فقط تا لحظۀ قربانی کردن را دیده بود و از چند دقیقه بعد از آن خبر نداشت و گرنه آزمایش الهی بی تاثیر می شد).

مثال دیگر: تولد حضرت عیسی است. که فرشته به مریم گفت: ای مریم، بکرزاییِ تو یک آیندۀ وقوع یافته است ( امراً مقضیا) و بنابراین در زمان حال مقدماتش تا زمان حصول تولد به صورت جبری اما با اختیار خود تو رخ خواهد داد!

به طور خلاصه یعنی تولد عیسی در آینده رخ داده است! چه بخواهی و چه نخواهی. تو فقط قبل از اینکه به آینده برسی از آینده خبردار شدی!

یعنی همان جملۀ ظاهراً غلط: 

 !!It happened in the future

 

 

 

 

 


 

چرا چنین است؟

آیا میدانید چرا وقتی از یک مبلغ دینی ( از هر دینی فرق نمیکند) بخواهیم که درمورد یک دین غیر از دین خودش برای ما توضیح دهد، معمولا جواب منصفانه ای از او  دریافت نمیکنیم؟ و چرا اگر بی انصافی اش را به رویش آوریم معمولا او را عصبانی می یابیم؟

جواب مشخص است. چون همۀ انسانها نسبت به داشته های خود و اعتقادات خود غیرت دارند! 

به همین دلیل است که معمولا همۀ ما تلاش میکنیم فقط نقاط منفی ادیان دیگر را ببینیم و بخاطر بسپاریم. حتی در بعضی شرایط با چهل کلاغ کردن عیبهای ادیان، آن عیوب را برای خود بزرگتر از آنچه هست جلوه می دهیم. البته این شیوۀ بی انصافانه هرگز در سیرۀ ائمه دیده نشده است.

شاید سوال شود که این منفی نگری افراطی نسبت به اعتقادات دیگران مگر چه عیبی دارد؟

عیبش اینست که ما را در محاجه و حجت آوری در هنگام تحدی با پیروان ادیان دیگر  به شدت تضعیف مینماید.

نقل است که حضرت امام رضا (ع) در مباحثه با رهبران ادیان و مذاهب مختلف در  دربار خلیفۀ عباسی، دلایل و حجت های خود را از دین و آئین همان سوال کنندگان بیرون میکشید. به طوری که آنها نمیتوانستند بگویند که نه خیر، اینها اعتقادات ما نیست!  به این طریق به آنها نشان میداد که چگونه خودشان به اهداف و خوبیهای نهفته در ذات تحریف نشدۀ دینشان عمل نمی کنند و از این طریق به علم امامت خود، بدون بی انصافی وعصبانیت، آنها را مجاب می نمود که در گمراهی هستند.

خوب حالا ما که علم امامت نداریم چگونه میتوانیم بدون تعصب و غیرت کاذب، به اهداف واقعی ادیان دیگر آگاه شویم؟

به نظر بنده، منصفانه ترین روش برای فهمیدن هدف واقعی هر دین و آئین، این است که از زبان خود پیروان همان دین شنیده شود.

در جدول زیر تلاش کرده ام تا هدف تشکیلاتی برخی از ادیان معروف را به طور اجمالی اما تا حد امکان منصفانه و به دور از تعصب برای پویندگان راه خدا جمع کنم. 

یک نکتۀ جالب نیز از این جمع بندی برای شخص خودم روشن شد. و آن اینکه با مرور اهداف برخی از ادیان ذکر شده در این جدول میتوان به اهداف انحرافی بعضی از عرفانهای کاذب نیز پی برد و متوجه شد که این عرفانهای نوظهور، از کدام دین و مسلک نیرو میگیرند.

در واقع آنچه از برخی عرفانهای نوظهور تراوش میکند چیزی نیست جز  ملغمه ای از اهداف زشت و زیبای ادیان دور و نزدیک که با تمنیات نفسانی نیز بعضا مخلوط شده اند.

امید وارم که این تلاش برای  پویندگان راه راست مفید باشد. 

برای دیدن جدول در فرمت عکس لطفا اینجا را کلیک کنید

برای دیدن جدول در فرمت پی دی اف لطفا اینجا کلیک کنید

 


 

سي سال مدت زيادي براي حفظ يك راز بزرگ است.

سيدمجتبي در ظاهر انساني ساده، ضعيف و عامي بود. كمتر ديده بودم كه براي خودش تدبير كند. عمده فكر وذكرش این بود که بصورتي افراطی و تقريبا غير معقول به دیگران خدمت کند. از پاك كردن جوي هاي كوچه تا سه صبح و قبل از حضور رفتگران شهرداري گرفته، تا پناه دادن به سربازان غریبِ شهرستاني كه در شبهاي برفي تهران به زور به مرخصي فرستاده شده بودند در منزل شخصي اش و در كنار زن و بچه اش.

البته خدا هم هميشه كارهايش را راه مي انداخت و به واسطه ي او، كار ديگران را نيز!

يك چنين شخصي، برای خودش یک راز مگو داشت که بعد از سي سال ترديد و دو دلي بالاخره تصميم گرفت پرده از این راز خويش بردارد. مكاشفه اي كه در بيست و چهار سالگي در حالتي بين خواب و بيداري برايش رخ داده و ديدش را نسبت به جهان متحول كرده بود.

به نظرم او در آن مكاشفه، توحيد الهي را بالمشاهده حظ كرده بود.

يك شب تا سحر در مورد این مکاشفه برايم حرف زد اما نميتوانست كلماتي پيدا كند كه به درستي بيان كند آنچه را ديده بود. اصراري هم نداشت كه  مشاهداتش مخفي بماند و بنا را بر افشا گذاشته بود.

قطعا آنچه ميگفت وراي درك من بود اما از لحظه ي اول به این فكر افتادم که میتوانم کاری برایش انجام دهم.  تنها كاری كه از عهده ي من برمي آمد. به این فکر میکردم كه از لابلاي گفته هايش، هر چه را فهميدم، به صورت نظم درآورده و در وبلاگ نشر دهم. به اين طريق اولا حرفهايش برايم باقي ميماند و ثانيا شايد كسي پيدا مي شد كه بفهمد و هويدا كند معني اين گفته هاي ظاهرا بي معني و متناقض را!!

 

نام شعرم را گذاشتم:       فكرِ خدا

 

 غلط است اينكه به هر چيز بگوييم خدا

و بدتر اينكه بگوييم خدا هست ز هر چيز جدا

 

گر چه تعليمِ پدر بوده كه: "او معبود است"

تو بدان اينكه همين فكر، نبودِ بود است

 

يا تو هستي و جهان، يا كه خدا، باهم نه!

فكرِ هستيِ تو درد است تو را، مرهم نه!

 

تو همان خالقِ كلي كه خودت مخلوقي

لحظه اي نور احد بر تو نتابد … بوقي!

 

منِ تو با خودِ او مثل هوا با بادي

اگر او مي نوزد كِي به تو افتد يادي؟

 

تو اگر عاجز و زاري به خدا چه، به خودآ

تا ببيني كه تويي تو، ملكوتِ اعلا

 

غلط است اينكه به مخلوق بگوييد خدا

و بدتر اينكه بگوييد خدا هست ز مخلوق جدا

 

-------------

با این اوصاف، جمله معروفِ دکارت به زبان سید مجتبی اینگونه ادامه می یابد:

Révélation de Sayed Mojtaba:

je pense donc je suis.

et il n'y a pas de dieu!!

یعنی:

من فکر می کنم، بنابراین من هستم.

و تا فکر می کنم که من هستم. خدا  نیست!! 

 


در پست قبل دوستی نظری گذاشت که بنده را وادار به پاسخی طولانی کرد. از آنجا که وبلاگ محدودیت کلمه در قسمت نظرات را دارد نتوانستم در آنجا پاسخ را درج کنم و لذا به خاطر اهمیت موضوع در اینجا عین سوال و پاسخ را میگذارم:

{دوست}: 

با سلام و تشکر از مطلب خوبتان (در مورد خوشنودی خداوند و اثر آن بر کائنات) خواستم یک نکته را بگویم که به ذهنم رسیده. 

اگر فیلم راز را دیده باشید در آنجا چیزی شبیه همین بحث شما مطرح میشود. یعنی ما میتوانیم کاری کنیم که کائنات آنچه را ما میخواهیم اجرا کنند. با این تفاوت که در آنجا کائنات خودش راسا به هر چه ما از صمیم قلب بخواهیم پاسخ میدهند و به نوعی مجبور به اطاعت هستند از ما. 

یعنی کافی است ما چیزی را عمیقا از ته دل به خود تلقین کنیم تا آن چیز برای ما از طرف کائنات آماده شود.
در آن فیلم خدا وجود ندارد اما در بحث شما حرکت کائنات، به خداوند و خوشنودیِ او نسبت داده شده. اینطوری بیشتر به اسلام شبیه است. متشکرم

 

[پاسخ:]

سلام بر جناب آقا یا خانم دوست!
دقیقا درست فرمودید
فیلم راز و کتابها یا اندیشه های مربوط به آنها اگر چه از دنیای مسیحیت آمده اند اما ریشه در ادیان دارمایی و مخصوصا ریشه در تفکرات بودایی دارند.
بودا به چیزی مثل خداوند اعتقاد ندارد و بنابراین عکس العملهای کائنات نسبت به اعمال ما را ناشی از ذات خودِ عمل میداند.
از بودا این جمله نقل شده که " ما فرزندان اعمال خود هستیم، ما میراث خوار اعمال خویش هستیم".


وقتی به فیلم راز، که بنده به آن " ترویج بت پرستیِ مدرن " میگویم دقیق بشویم ملاحظه میشود که همه چیز منطقی و درست است و مو لای درز منطق آن نمی رود ، الا اینکه  در فیلم مذبور، جایگاه خداوندِ صاحب تصمیم و اراده را به شعور کیهانی میدهند.
ملتفت هستید که این دو اندیشه چقدر با هم فرق دارند؟
در اندیشۀ اول یا اندیشۀ الهی، خداوند، مجبور به اطاعت از ارادۀ شما نیست. بلکه هم اوست که ارادۀ شما را شکل میدهد تا شما خیال کنی که شما اراده کرده ای تا کائنات به حرکت بیاید و خواست شما را تحقق بخشد!
در حالی که در اندیشۀ دومی یعنی در فیلم راز که شما فرمودید، این شمایید که استارت میزنید که اراده کنید. کائنات هم مجبور به اطاعت است! و خداوند نقشی در این اراده کردنِ شما ندارد. انگار گوشه ای نشسته و فقط چرخ ژنراتور کائنات را می چرخاند تا برق دنیا تمام نشود. هر از گاهی هم با اجبار و اکراه نگاه میکند ببیند این کائنات  لامصب چه کار میکند! و چرا انقدر سر خود شده ؟!!! یک صاعقه ای چیزی بفرستیم چند نفر را بترکانیم دلمان خنک شود!!! 

ببخشید طولانی شد امااجازه بدهید حرفم را جمع بندی کنم:


در تفکر الاهی، مراتب اینگونه است که اول شما اراده میکنید که کار خوبی انجام دهید، همین اراده یا منجر به عمل میشود یا نه. اگر بشود بیشتر و اگر حتی منجر به عمل نشود هم به میزان خاصی خداوند یا تنها نیروی با شعور و صاحب اراده را خوشنود میکند. اگر موفق به این خوشنود سازی بشوید تازه آن وقت است که خداوند به دل شما می اندازد که فلان چیز را اراده کنید و شما میبینید که یک ارادۀ مستحکم نسبت به تصاحب چیزی در دل شما شکل میگیرد(که فیلم راز، استارت را از اینجا میزد). سپس ارادۀ شما باعث حرکت کائنات میشود و باقی ماجرا ها تا حصول خواست شما شکل میگیرد.


توجه فرمودید که در هر دو نگرشِ الهی و نگرش مبتنی بر فیلمِ راز، استارتِ کار با ارادۀ شما زده میشد. با این تفاوت که در فیلم راز، شما اراده می کردید برای تصاحب چیزی که میخواهید، اما درنگرش الهی شما اراده میکردید برای انجام کاری که خداوند را خوشنود کند. اولی خود محور بود و دومی دگر محور. اولی خود پسندانه بود و دومی خدا پسندانه. اولی ممکن بود ربطی به اخلاقیات نداشته باشد اما دومی حتما سجایای نیک و اخلاقی را در بر داشت. مخصوصا اگر عملی بی چشم داشت بود. ودر نهایت، اولی گاهی برآورده میشد و گاهی نه(چون گاهی نمی توانید اراده ی قوی و قلبی را بوجود بیاورید) اما دومی همیشه به تحقق میپیوندد(چون بدون اینکه شما بفهمید اراده ای قوی برای رسیدن به یک هدف عالی به قلب شما الهام میشود).
این فرق اصلی اندیشۀ الهی است با فلسفۀ پشت فیلم راز، که به قانون جذب معروف شده.

 

حالا این وسط بودیسم چه میگوید؟
جالب است بدانید که بودیسم هم به همین مراتب اندیشۀ الهی قایل است و همان مراتب را در نظر دارد.  با این تفاوت که خدای با شعور و صاحب اراده را حذف میکند و نتیجۀ اعمال را ناشی از ذات اعمال میداند بدون واسطۀ الهییعنی بجای اینکه مثل فیلم راز، شعور را به کائنات نسبت دهد و خدا را حذف کند، می آید و شعور را به ذات اعمال نسبت میدهد و خدا را حذف میکند. به هرحال هردو نگرش، به طریقی خدا را از معادله حذف میکنند!! یعنی بودایی ها به همان قانون عمل و عکس العمل یا قانون سوم نیوتون در فیزیک قایل هستند و آن را به همۀ اعمال تعمیم میدهند!!!!  

البته در بودیسم نام این قانون را گذاشته اند کارما و به نتیجۀ عمل خوب یا بد میگویند " کار میوه" و

موفق باشید 


 

چیزی که ما تحت عنوان خوشنودی خدا از آن نام میبریم، در واقع یک ابزار است!

یک ابزار که خداوند آفریده و در اختیار بشر قرار داده است. 

این ابزار نه تنها نردبان پیشرفت بشر است، بلکه در واقع بالاترین نعمتی است که خداوند خلق کرده  است.

اینکه اصرار دارم که خوشنودی خداوند یکی از ابزارهای آفریدۀ خداوند  و بلکه پیشرفته ترین ابزار شناخته شده برای بشر است، حرف عجیبی نیست!

 

 ببینید وقتی خداوند از کسی خوشنود بشود، تمام کائنات هم خوشنود هستند چرا؟

 چون که همۀ کائنات مربوط به خداوند هستند.

بنابراین هنگامی که همۀ کائنات از شما خوشنود شده باشند، به طور خودکار تک تک اجزاء موجود در کائنات تمایل ذاتی پیدا میکنند که امکاناتی را که شما راخوشنود میکند به شما برسانند.

به عنوان مثال اگر فرض کنیم که خیرخواهی واقعی برای دیگران، خداوند را خوشنود میکند، آنگاه با خوشنودیِ خداوند، همۀ کائنات از شما خوشنود میشوند و

و اینگونه میشود  که شما با تعجب می بینید که از زمین و زمان، همه چیز برای خوشنودی شما جفت و جور میشود. و به هر طرف نگاه میکنید میبینید که خوشبختی می بارد و آرامش

 

بنابر این در یک جمله باید بگویم که

 خوشنود کردن خداوند، کائنات را بر می انگیزد تا اسباب و علل طبیعی را طوری فراهم کند که همه چیز برای تحققِ عمیق ترین آرزوهای شما، مهیا گردد.

 

همین

Because the universe related to the God; When God pleasure from our actions, the universe automatically encouraged, to instruct for us, all the good things that we really want.

Thus:


God's pleasure, brings everything to us, from the universe.

 

That's it 

 

 

A. Eyvani

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

راحت الحلقوم TeXtIraaaaaaaaaN